رمان برادر ناتنی فصل 3 و 4

به عنوان برنامه نويس در شركت يكي از آشنا هاي لينا مشغول به كار شده بود . حس مي كرد يه كم با لينا بد رفتاري كرده . كارش كه تموم شد از شركت خارج شد. همان موقع گوشي اش ويبره رفت . لينا بود . جواب داد .
ـ سلام .
ـ سلام . كجايي ؟ 
صدايش مثل هميشه پر شور و نشاط بود . جوابش رو داد : 
ـ تازه از شركت خارج شدم .
ـ يه چيز ازت بخوام ادا نمي يايي ؟ 
رادين تعجب زده سكوت كرد . يادش نمي اومد از كي به او اجازه داده بود با او اين طوري صحبت كنه . 
ـ بگم ؟؟؟
ـ بگو . 
ـ بيا ناهار رو با هم بخوريم . 
ـ تنهايي بخور .
لينا دلخور گفت : ديدي گفتم ادا ميايي ؟ 
ـ ادا ميايي يعني چه ؟ 
ـ پس چرا گفتي بگم ؟ 
ـ گفتم بگي . نگفتم منم قبول مي كنم كه . 
ـ خيلي آدم بدي هستي . 
رادين لبخندي زد و گفت : من كار دارم . 
ـ نميايي ؟ 
ـ نه . 
ـ يعني برات مهم نيست چه قدر از دستت دلخور مي شم ؟ 
رادين با بي تفاوتي گفت : نه اصلاً . 
لينا گوشي رو قطع كرد و با پايش محكم به كابينت كوبيد . به ميزي كه قرار بود بچينه فكر كرد . عصبي گوشي رو روي كابينت انداخت كه تا يه جايي سر خورد و موند . 
نفس عميقي كشيد و گفت : به جهنم . خودم تنهايي غذا مي خورم اصلاً اين طوري بيشتر مي چسبه . 
سعي كرد حرص نخوره و با آرامش ميز رو براي خودش بچينه . براي خودش غذا كشيد و ناراحت پشت ميز نشست . با لب و لوچه اي آويزون كمي به ميز زل زد و بعد با حرص يه لقمه رو انداخت تو دهانش . هنوز لقمه از گلويش پايين نرفته بود كه صداي زنگ در او را وادار كرد كه بلند شه . از آشپزخونه خارج شد و سمت اف اف رفت . وقتي چهره ي رادين را در مانيتور آبي ديد ، گل از گلش شكفت . در رو باز كرد . رادين اومد داخل و گفت : سلام . 
لينا به او اعتنايي نكرد و رفت به آشپزخونه . رادين هم با اخم پشت سرش راه افتاد . هيچ وقت او را اينقدر جدي نديده بود . لبخندي زد و گفت : مهمون دعوت مي كني بعد تنهايي غذا مي خوري ؟ 
لينا بي هيچ جوابي لقمه اي ديگر فرو برد . رادين دستش به صندلي رفت و گفت : 
ـ بشينم يا برم ؟ 
لينا سرش رو بالا گرفت به او چشم دوخت . حس كرد دوست داره تو چشم هاش ذوب بشه . گفت :
ـ خودت گفتي نميايي . 
ـ حالا كه اومدم . 
لينا لبخند كمرنگي زد و گفت : بشين . 
رادين نشست و نايلوني كه در دستش بود را روي ميز گذاشت . لينا به نايلون نگاه كرد و گفت : مي خواستي سر به سرم بگذاري ؟ 
رادين فقط لبخند زد و لينا گفت : الان برات غذا مي ريزم . اين چيه ؟
ـ شكلات . 
لينا چهره اش دوباره شاد شد و با هيجان دست هايش را به هم كوفت و گفت : آخ جون براي من شكلات خريدي ؟ 
ـ نه كي گفته براي تو خريدم ؟ 
چشمان لينا از شيطنت درخشيد . دستش رو دراز كرد و نايلون رو برداشت . رادين كه به صندلي تكيه داده بود با يه حركت به سمت جلو خيز برداشت و جعبه ي شكلات رو از روي نايلون گرفت . لينا به دست هاشون كه نزديك هم بود نگاه كرد و گفت :
ـ اعتراف كن مال منه . 
رادين پوزخندي زد و گفت : اعتراف مي كنم واسه يه دختره . 
لينا با خوشحالي گفت : و اون دختر منم . 
ـ و اون دختر تو نيستي . يكي از دختر هاي ترم اولي دانشگاهمونه . 
لينا پكر شد و گفت : دروغ گو . 
ـ ولش كن . 
لينا با يه حركت نايلون رو عقب كشيد و با اين كار شكلات در دست او بود . لبخند پيروزمندانه اي زد ، در جعبه رو برداشت و يكي از شكلات هاي گرد و مغزدار رو برداشت نزديك لبش برده بود كه ديد رادين كنارش خم شده و دست او را گرفته و مانع خوردنش شده . به انگشتان رادين كه دور دستش بود نگاه كرد و لبخند زد . رادين كه انگار تازه متوجه كارش شده بود ، دستش رو عقب كشيد و سر جايش نشست و نگاهش رو از او گرفت. ولي رو لب هاي لينا لبخند بود . رادين بدون اينكه نگاهش كنه گفت : براي توهه ولي الان نخور ....
لينا شكلات را در جعبه برگرداند با لبخند از جايش بلند شد و براي او غذا كشيد . 
بعد صرف غذا . رادين از جايش بلند شد لينا با اعتراض گفت : مي ري ؟ 
ـ آره . 
ـ پس تكليف شكلات ها چي مي شه ؟ 
ـ نترس شكلات ها رو با خودم نمي برم . 
لبنا به چشمانش زل زد و گفت : من از نبودن شكلات ها نمي ترسم . 
رادين نگاهش رو از نگاه عسلي او كه در نگاهش مات شده بود گرفت و گفت :
ـ پس چي ؟
ـ بمون با هم چايي بخوريم .
ـ من چايي نمي خورم . 
لينا مقابل در ايستاد و گفت : چرا مي خوري . 
ـ بي خيال شو ، برو كنار . لينا بدون اينكه پشت برگرده ، دستش رو پشتش برد ، در رو قفل كرد و گفت : تو جايي نمي ري . 
رادين با تعجب گفت : اين كار ها چيه ؟ 
ـ خوشت مياد بري تو اون چهار ديواري بشيني و به يه اتاق غمگين زل بزني ؟ خب همين جا بمون ، منم حوصله م سر رفته .
ـ من عروسك كه نيستم تو رو سرگرم كنم ، در ضمن مسافرخونه نمي رم . 
لينا نگاهش كرد و گفت : 
ـ پس كجا مي ري ؟ قرار داري ؟
رادين لبخندي زد . از اينكه مي ديد او حسودي مي كند خوشش مي اومد . گفت :
ـ آره .
لينا دلخور پرسيد : با يه دختر ؟ 
ـ اوهوم . 
لينا با آرامش از پشت در كنار رفت ، كليد رو در بندك ، كمر شلوارش انداخت و گفت:
ـ با اين حساب اصلاً نمي گذارم جايي بري . 
رادين به او نگاه كرد كه با آرامش سمت مبل رفت ، پشت به او نشست و تلويزيون رو روشن كرد. 

رادين هم رفت روي مبلي كه در كنار او بود نشست . لينا گفت : 
ـ كار خوبه ؟ 
ـ اوهوم . 
ـ نمي خواهي برگردي خونه ت . 
ـ اَه . تو چه قدر به زندگي من پيله مي كني . 
عصبي از جايش بلند شد و گفت : نكنه دلت رو به اينكه يه خانواده ناتني پول دار دارم خوش كردي ....
كنترل از دستان لينا روي مبل افتاد . با چشماني ناباور به او زل زد . رادين نگاهش رو از او گرفت و گفت : بيا اين در لعنتي رو باز كن . 
لينا كليد رو سمت او گرفت و رادين به سرعت كليد رو از دست او كشيد و با گام هاي بلند سمت در رفت . لينا كه سعي داشت بغضش رو فرو بده سرش رو برگردوند و به او كه از در خارج شده بود نگاه كرد . 
بلند شد در رو كه نيمه باز مونده بود رو بست . به آشپزخونه رفت . نگاهش به شكلات افتاد . ياد انگشت هايش وقتي دور دستش قرار گرفت ، افتاد . بغضش شكست و اشك ، آرام و بي خبر روي گونه هايش غلتيد .
جعبه ي شكلات به شدت داخل سطل زباله سرنگون شد . 
فصل سه : بازگشت . 
در خيابان قدم مي زد كه گوشي اش ويبره رفت . فكر كرد لينا ست .با حس عجيبي گوشي رو از جيبش بيرون كشيد . با ديدن نام رايكا رو صفحه ي گوشي اش پكر شد .رايكا هر روز به او زنگ مي زد . او هم تمام تماس هايش را بي جواب مي گذاشت . گوشي دوباره ويبره رفت . رادين عصبي به نام رايكا نگاه كرد . رايكا هر روز يك بار تماس مي گرفت و امروز كه رادين بي حوصله بود مدام زنگ مي زد . محكم دستش و روي دكمه ي off گوشي گذاشت و گوشي رو در جيب ژاكتش برگردوند . به مسافرخونه ي رفت و روي تخت نشست . سرش رو روي يكي از زانوهايش گذاشت و به افكار هميشگي ش پناه برد . مادرش ...كسي كه تمام عمر فكر مي كرد يه عده آدم دور و برش مسئول مرگش هستند...به پدر نديده اش فكر كرد . اون عكس رو مي خواست . شايد بد نبود اگر رايكا دوباره زنگ زد ، جواب مي داد .او مي تونست عكس رو براش بياره . 
گوشي شو روشن كرد . سيلي از اس ام اس هاي دريافتي ، مقابل چشمانش بود . اسم هر كسي بود به جز لينا . آيدا چند بار پيام داده و ازش خواسته بود تلفنش رو جواب بده . گفته بود بارها باهاش تماس گرفته و او جواب نداده . پيام فرامرز رو خوند "رادين جون فردا امتحان داريم. ساپورتمون مي كني ديگه" پيامي مشابه پيام فرامز از يكي ديگر از همكلاسي هايش داشت . پوزخندي زد . باقي پيام ها رو نخونده حذف كرد تا اينكه به پيام رايكا رسيد . 
"رادين من كاري به بچه بازي هات ندارم ، پاشو بيا خونه مريم حالش خوب نيست." رادين يه بار ديگر پيام رو خوند . اول خيلي نگران شد ولي بعد فكر كرد شلوعش نكنه ، احتمالاً اتفاقي نيافتاده . 
ولي وقتي پيام ديگر رايكا رو خوند باز هم نگران شد .
"رادين دارم بهت هشدار مي دم . سريع بيا خونه ، مريم بايد ببينت ." 
از روي تخت بلند شد ، ايستاد . عصبي دستي به گردنش كشيد . بايد مي رفت يا نمي رفت ؟ حالش از اتاق دلگير كه ديوارهاي قهوه اي رنگ و رو رفته اي داشت به هم مي خورد . رفت بيرون . نمي دونست براي فرار از اتاق بود يا واقعاً به ديدن مريم مي رفت .

 

رايكا با او از پله ها بالا رفت . جلوي اتاق كه رسيدند رادين ايستاد و گفت : چش شده
رايكا با ناراحتي سري تكان داد و گفت : اگر بگم مي توني درك كني ؟ يا نه هنوز باور داري كه همه باهات دشمنيم ؟ 
رادين ساكت گوش مي كرد . 
ـ بعد رفتنت يه روز نبود كه گريه نكنه يه روز نبود كه كنار تلفن نشينه و انتظار نكشه ، يه روز نبود كه با سايه ي تو حرف نزنه ، نگرانت نباشه ، خودخوري نكنه ، با مسكن خوابش نبره ، نره تو اتاقت و لباس هات رو نبوسه ، عكس هات رو بغل نكنه ، نگران جا و مكان و غذا خوردنت نباشه ...
رايكا رويش را برگرداند و ناراحت به اتاق خود رفت . رادين متاسف به در اتاق رايكا كه بسته شد نگاه كرد ، بعد هم نگاهش به در اتاق مريم افتاد . به سستي گامي برداشت . 
دستش روي دستگيره مردد موند اما بالاخره دستگيره رو به آرامي پايين كشيد و داخل رفت . در رو پشت سرش بست . سرش رو بالا گرفت . مريم روي تخت خواب بود . ضعيف و رنجور . با چهره اي بيمار گونه . رادين باورش نمي شد كه مريم به خاطر او به اين روز افتاده باشد . او هرگز مريم رو باور نداشت ، هيچ وقت ...
همان جا ايستاد يك به يك خاطرات جلوي چشمانش رژه رفت . ياد آوري محبت هاي مريم و ديدن حال و روزش ، برايش عذاب وجدان مي آورد . 
وقتي پنج سالش بود و بيني اش بر اثر افتادن شكسته بود و خون ازش مي ريخت اولين نگاه رنگ پريده اي كه به دادش رسيد مريم بود كه صورت خوني او را بوسيد و با دستاني يخ زده او را كه ترسيده آرام كرده بود . وقتي توپ هايش گم مي شد مريم رو صدا مي زد كه از دور از دسترس ترين جا توپ هايش را بيرون بكشه . 
مريم بود كه هر شب موهاش رو نوازش مي كرد تا او بخوابه . مريم بود كه هرگز سرزنشش نمي كرد و فقط خوبي هايش را مي ديد ...هميشه مريم نگرانش بود و دوستش داشت . دقيقاً نمي دونست در چه سني بود بر اثر شنيدن گفتگويي پي به خيلي چيزها برد و بعد از اون دروغ پشت دروغ شنيد و از اولين نفري كه فاصله گرفت ، مريم بود ....
همان جا ايستاده به صورت رنگ پريده ي مريم زل زده و خاطرات رو زير و رو مي كرد كه مريم پلك هاشو تكون داد و بعد به آرامي و به زحمت آنها را باز نگه داشت . با ديدن رادين شبنم اشك به چشمانش نشست . پس او آمده بود . تصوير عزيز دوست داشتني اش از پشت اشك هايش تار بود . اين روزها آنقدر اشك ريخته بود كه حس مي كرد چشمانش كم سو شده . پلك هاشو باز و بسته كرد تا اشك هاش فرو بريزه و او تصوير رادين رو ببينه و اومدنش رو باور كنه . رادين همان جا ايستاده و به اشك هايي كه باور كرده بود براي او مي چكد خيره مانده بود . مريم لبان خشكش رو بر هم زد و با صداي گرفته اي كه به زحمت به گوش مي رسيد گفت : اومدي ؟ 
رادين شرمنده سري تكان داد . مريم سعي كرد لبخند بزنه ، گفت : بيا نزديك عزيزم.
شنيدن صداش كه مي لرزيد حس بدي رو به رادين منتقل مي كرد . به آرامي سمت تخت گام برداشت . مريم به آرامي با كمك دستانش نيم خيز شد و نشست . بعد سرش رو سمت او بالا گرفت ، لبخندي زد و گفت : بيا اينجا . 
چيزي به عنوان احساس تپش قلب هاي رادين رو پر شور كرده بود ، اما نمي دونست بايد چي كار كنه . فقط نزديك رفت . كنار تخت ايستاد . مريم نگاهش كرد . يك دستش رو گرفت و گفت : بشين . 
رادين مثل عروسكي مطيع لبه ي تخت نشست . مريم دست او را در دست فشرد . چانه اش لرزيد و با عشق به پشت دست او بوسه اي زد و بعد با دلتنگي دست او را به گونه ي خود فشرد . رادين سرش رو پايين گرفت . شرمنده و ناراحت . مريم ولي دوست داشت يه دل سير نگاهش كنه . با بغض گفت : رادين جان ....
رادين سرش رو بالا گرفت و به او خيره ماند . مريم يك دفعه اي او را در آغوش گرفت . اون قدر او را محكم گرفته بود كه مي ترسيد اگر رهايش كنه مثل پرنده اي از قفس بپرد . 
رادين خاموش و بي حركت در آغوش مريم بود و صداي تپش هاي بي امان قلب بي قرار او را از نزديك حس مي كرد . كمي طول كشيد تا با حس اطمينان چانه اش رو روي شانه ي مريم رها كرد . مريم هم اشك مي ريخت و عقده هاي نديدن رادين رو خالي مي كرد . بارها به اتاقش رفته و لباس هايش را بوييده بود اما حالا خودش اينجا بود . موهايش را بوسيد و گفت : رادين فكر مي كردم مي دوني . 
سكوت طولاني اش شكست : چي رو ؟ 
ـ اينكه دوستت دارم . فكر نمي كردم ازم متنفري ....
رادين شرمنده گفت : من ازتون متنفر نيستم . 
مريم سكوت كرد و رادين هم در سكوت گذاشت تا اشك هاي او بريزه ..

مريم در طبقه ي بالا خوابش برده بود . رادين روي مبل نشسته و با رايكا صحبت مي كرد كه اردشير كليد انداخت و وارد خونه شد . رادين با ديدنش از جاش بلند شد . نيم نگاهي به او انداخت و بعد رو به رايكا گفت : من مي رم . 
رايكا بي ميل با او دست داد . چون به مريم قول داده بود او را نگه داره . اردشير كليد رو به آرامي روي اپن گذاشت ، نگاهي به رادين انداخت و گفت : بشين ، كارت دارم .
رادين دوباره نشست . رايكا آنها را تنها گذاشت . رادين سرش رو پايين گرفته و اردشير جز موهاي خوشرنگش چيزي نمي ديد . اردشير هم سكوت كرده بود . رادين حس مي كرد با سكوتش قصد عذاب دادن او را دارد . اردشير بالاخره سكوتش رو شكست. دستش رو به دسته ي مبل تكيه داد و گفت : 
ـ اين چند مدت بهت خوش گذشت ؟ 
رادين سرش رو بالا گرفت ، پوزخندي زد ، دوباره شد همون رادين قبلي . گفت :
ـ مهم جا و مكانش نبود ، تو بهشت هم كه مي رفتم باز همون فكر و خيال ها با من بود . 
اردشير سري از تاسف تكان داد و گفت : بعضي آدم ها خيلي دير پي مي برند . تو هم مي خواهي خيلي دير بشه ؟ مريم رو ديدي ؟ داشت از دوريت دق مي كرد . خانواده يعني چي ؟ كسي كه از دوري يكي تو بستر بيافته مادر نيست ؟ چرا چون فقط نه ماه تو شكمش نبودي ؟ من پدرت نيستم ؟ چون خونم تو رگ هات نيست؟
نفس هاي رادين سخت بالا مي اومد . دوباره سرش رو پايين انداخت و گفت :
ـ شما بيست و يك سال به من دروغ گفتيد . 
ـ بهش فكر كردي كه چرا ؟ وقتي خيلي اتفاقي شنيدي كه مريم مادرت نيست خيلي پژمرده و گوشه گير شدي . ما فكر مي كرديم تو با خودت هم قهر كردي . تمام اين سال ها مريم بي مهري هات رو به جون خريد ، پس زدن هات رو ...
اردشير سكوت كرد و رادين به لحن دلخور او انديشيد . خانواده همين بود ؟ شايد بي شك آره ...پس تكليف همه ي دروغ ها چي مي شد ؟ پس حس گناه كار دونستن اطرافيانش و متنفر بودن ازشون تو اين همه سال ها چي ؟ سال هاي عمرش بر باد رفته بود و هيچ برگشتي در كار نبود . ولي كم كم داشت باور مي كرد . باور مي كرد كه با اينكه هيچ نسبتي با آنها نداره ، خواسته و ناخواسته يك عمر با آنها زندگي كرده و حالا جزئي از آنها شده بود . بايد اسمشون رو مي گذاشت خانواده ، و به اين فكر مي كرد كه تمام آن دروغ ها براي لطمه نخوردن خودش بود ؟ 
اردشير ته ريش در آمده ي زبرش را دستي كشيد و به او خيره موند . بعد سينه اش با آه بالا و پايين شد و گفت : 
ـ مي خواهي چي كار كني ؟ 
رادين مردد او را نگاه كرد . لب پاييني شو با زبان تر كرد و گفت : 
ـ سعي مي كنم زندگي كنم . 
ـ كنار ما ؟ 
ـ دور از شما ...
ـ اين قدر خودخواه و مغرور نباش . 
رادين سعي كرد اين را به خودش بفهماند "خودخواه و مغرور نباش" 
به او كه حالا سر پا ايستاده بود نگاه كرد و گفت : 
ـ وسايلت كجاست ؟ 
ـ تو يه مسافرخونه . 
ـ بريم بياريمش ؟!
اردشير از جايش بلند شد ولي جمله اش را سوالي پرسيد تا او را وادار به برگشتن نكرده باشد . بايد به ميل خودش بر مي گشت . 
رادين نگاهي طولاني به اردشير انداخت و سري و در آخر به آرامي سر تكان داد . 

***

دوباره در اتاق خودش بود . روي تخت خودش مي خوابيد . يعني مي تونست بدون فكر كردن به گذشته ؛ آينده رو سپري كنه ؟ مي تونست آنجا رو خونه ي خودش و اين اتاق را اتاق خودش بداند و بقيه هم خانواده اش باشند ؟ 
با افكاري پر تشويشي به خواب رفت . در اتاق خودش . روي تخت خودش ...در نزديكي خانواده اش .
صبح وقتي تو اتاق خودش پلك هاشو باز كرد باورش نمي شد كه دوباره در همين خانه ست . بعد خشك كردن صورت شسته اش از پله ها پايين رفت . 
مريم از پايين پله ها برايش لبخند زد و گفت : صبح بخير . 
آرام و متعجب "صبح به خير " گفت . باورش نمي شد اين همان مريم باشه كه رو تخت افتاده بود . او سر حال و با نشاط بلند شده و با عشق صبحانه حاضره كرده و از موندن رادين حس خوشي و سرزندگي مي كرد . 
رايكا با ديدنش لبخندي زد و صبح به خير گفت . جواب او را هم آرام داد و نشست . اردشير زودتر رفته بود . مريم صبحونه ي تكميلي برايش چيد . رايكا با ديدن مريم كه مثل يه پروانه دور رادين مي چرخيد ، براي رادين چشمكي زد و رو به مريم گفت :
ـ واي مامان من حسوديم شد ها . 
مريم با لبخند دستي به موهاي رايكا كشيد و رايكا دستش را دور كمر او انداخت و گفت : قربونت مامان ، شوخي كردم . 
رادين سر به زير صبحونه شو خورد و از جايش بلند شد . مريم كه ديد چيز زيادي نخورده خيلي اصرار كرد كه بيشتر بخوره ولي او ديگر ميل نداشت . آخرين نان تست عسل زده را هم به اصرار مريم از دستش گرفت و به اتاقش رفت . تيشرتي آبي رنگ پوشيد . داشت كاپشنش را بر مي داشت كه رايكا اومد تو اتاقش . لبخند زد و گفت :
ـ ممنون كه موندي . 
رادين شانه اي ميان موهايش كشيد و سر تكان داد . رايكا گفت : ميري دانشگاه ؟
ـ نه . 
ـ پس كجا ؟ 
ـ سر كار . 
رايكا با تعجب نگاهش كرد و گفت : كار ؟ 
رادين پوزخندي زد و گفت : آره . 
ـ تو سر كار مي ري ؟ آفرين پيشرفت كردي . كجا ؟ 
ـ تو يه شركت . 
ـ چه كاره ؟ 
ـ برنامه نويس . 
رايكا با تشويق سرش رو تكان داد و گفت : خيلي خوبه . 
ـ اوهوم . 
رادين مي دونست كه ديگه از لحاظ پولي مشكلي نخواهد داشت اما باز دوست داشت خودش نيمي از مخارجش رو پرداخت كنه . مي دونست ديگر نيازي نبود پول هاي اردشير رو پس بده اما تمام مسائل با بازگشتش حل نشده بود . او به اين سادگي نمي تونست همه چيز رو فراموش كنه . فقط سعي كرده بود باهاشون كنار بياد . 
دستي به موهايش كشيد ، نگاهي به خودش در آينه انداخت . داشت از اتاق خارج مي شد كه رايكا گفت : بيا . 
رادين برگشت و به دست او خيره موند . 
رايكا لبخند زد ، سوويچ رو سمتش گرفت و گفت : بابا گفته بهت پسش بدم . 
رادين بعد كمي مكث ، سوويچ رو گرفت و از اتاق خارج شد . از پله ها پايين رفت . به نظرش مريم زيادي شلوغش كرده بود . با اين حال تو ذوقش نزد و ايستاد تا اسپندي كه براش دود كرده بود رو بياره . بعد هم به كلي از سفارش هايش گوش كرد و راه افتاد. 
در پاركينگ لبخندي براي هيونداي قرمزش زد . فكر نمي كرد دوباره بتونه سوارش شه. با خوشحالي پشت فرمان نشست و ماشين خيلي نرم و دنده عقب از پاركينگ خارج شد و بعد هم دور شد . 

بعد ترك محل كارش به دانشگاه رفت . يه كلاس داشت . با استادي كه او را شاگرد نمونه ي كلاسش مي دانست و ازش غيبت ناگهاني اش را انتظار نداشت . 
بعد كلاس كمي با استاد گفتگو كرد و سمت در دانشگاه راه افتاد . به ماشينش رسيده بود كه يكي از پشت سر گفت : 
ـ ببخشيد 
رادين كه دستش به دستگيره ي ماشين رفته بود برگشت و با ديدن ترانه دستش از دستگيره پايين آمد و گفت : بفرماييد . 
ترانه هم كلاسي اش بود . ترانه خجالت زده گفت : ببخشيد يه زحمتي براتون داشتم.
رادين جدي اما مودب گفت : بفرماييد .
ـ مي خواستم ازتون بخوام تو درس طراحي سيستم يه كم كمكم كنيد . 
رادين سعي كرد پوزخندش زياد تمسخر آميز نباشه . ترانه دختر خيلي خوبي بود اون قدر خوب كه چند تا پسرهاي كلاس خودشون هم مي خواستند با او دوست بشن و علي از او خواستگاري كرده و جواب رد شنيده بود.
ـ ولي شما كه درستون خوبه . 
ترانه هل شد . همان طور كه جزوه ها را به سينه اش مي فشارد گفت : 
ـ بله ...اما نه به خوبي شما . مي خواستم جاهايي رو كه ايراد دارم ...
رادين سري تكان داد و گفت : باشه هر جا رو مشكل داشتيد علامت بزنيد، سر كلاس پايگاه مي بينمتون . 
ترانه نگاهي به او انداخت . رادين مي دونست اين حرف ها براي نزديك شدن به او است . مثل گذشته ديگر تمايلي نداشت قلب دختر ها رو بشكنه و عين خيالش هم نباشه . مخصوصاً كه ترانه دختري نبود كه چنين بلايي حقش باشه . 
ـ با اجازه . 
سوار ماشينش شد و رفت . ترانه متاسف دور شدنش را نگاه كرد . در روياهايش مي ديد كه رادين از او خواسته كه برساندش . رادين از آينه به او نگاه كرد . بعد پايش را روي گاز گذاشت و رفت . به نفع خودش بود كه وابسته نشه . 
گوشي اش را چك كرد . آهي كشيد . هيچ خبري نبود . برايش خيلي عجيب بود كه هنوز لينا بهش زنگ نزده بود . يعني با او قهر كرده ؟ فكر مي كرد لينا عاشقش شده ...با خودش گفت "پس حرف هايي كه بهش زدم چي ؟" كمي فكر كرد . نگاه عسلي اش آن وقتي كه خالي از شيطنت مي شد ، دقيقاً مثل وقتي آن حرفا رو شنيد و جدي كليد رو سمتش گرفت ، آنقدر پاك و معصوم مي شد كه با فكر كردن به اينكه آن حرفا را زده ، عذاب وجدان مي گرفت . 
خودش هم نفهميد چي شد كه مسيرش رو سمت خونه ي لينا تغيير داد . جلوي در كه رسيد كمي فكر كرد بعد پياده شد . به خودش گفت "اين منت كشي نيست . فقط اومدم بابت لطف هايي كه كرد بهش سر بزنم . من كه حتي يه بار هم ازش تشكر نكردم ." 
براي بار دوم زنگ را فشرد . اين بار دستش را طولاني تر روي زنگ گذاشت . وقتي ديد جواب نمي ده گوشي اش را در آورد . مي خواست زنگ بزنه ولي از فكر اينكه داخل خونه باشه و جواب نداده و او را آنجا ديده ، منصرف شد . سوار ماشينش شد و پايش را روي گاز گذاشت . تو كوچه دختري رو از پشت سر ديد . سرعتش رو كم كرد . 
به دختر كه يه مانتوي مشكي پوشيده ، شال مشكي اي گذاشته و يه كيف كوله روي يه شانه اش بود نگاه كرد . به نظرش اومد كه لينا باشه . با دقت نگاه كرد . دختر آرام گام بر مي داشت و تو فكر بود . از كنارش كه رد مي شد به صورتش نگاه كرد . خودش بود . كمي جلو تر روي ترمز گذاشت . شيشه هاي ماشينش دودي بود و از بيرون ديد نداشت . از آينه ي بغل لينا رو ديد كه نزديك مي شد . با تعحب به او كه از كنار ماشين گذشت نگاه كرد . برايش بوق زد اما لينا حتي برنگشت . به راهش ادامه داد . 
چرا فكر مي كرد اين همه نجابت از لينا بعيد است ؟ او كه كم و بيش مي شناختش . گوشي شو برداشت . دوباره راه افتاد . تند از كنارش رد شد و اول كوچه نگه داشت .شماره ي لينا را گرفت . از آينه به پشت سرش نگاه كرد ولي با لينا فاصله داشت ، چهره و عكس العملش رو نمي ديد . فقط ديد كه گوشي شو از كوله اش بيرون كشيد و جواب داد . 
ـ الو ؟ 
رادين لبخندي زد و گفت : چرا سوار نمي شي ؟ 
لينا متعجب گفت : چي ؟ 
ـ بيا من جلوي كوچه ام . كجا مي ري ؟ مي رسونمت . 
لينا با تعجب سرش را بالا گرفت . يه هيوندا جلوي كوچه بود . وقتي كنار ماشين رسيد رادين شيشه رو پايين كشيد اما چيزي در نگاه لينا نديد . فكر مي كرد با ديدنش ماشينش اگر خيلي خوددار باشه ، حداقل برق نگاهش رو مي بينه . ولي ديگه لينا خيلي داشت دور از تصور رادين به نظر مي رسيد . لينا نگاهش كرد و گفت : بشينم ؟ 
رادين لبخند كجي زد و گفت : اون ديگه با خودته . 
لينا لبخندي زد و اون سمت ماشين رفت . رادين براي اينكه سر به سرش بگذاره قفل مركزي رو زد . لينا وقتي ديد در ها قفله به رادين نگاه كرد . وقتي خنده ي رادين رو ديد به جاي عصبانيت لبخند قشنگي روي لبش نشست . چون او فقط لبخند و پوزخندهايش را ديده بود . به دندون هاي ريز و رديف او كه با خنده اش نمايان شده بود نگاه كرد و براش شكلك در آورد . رادين بيشتر پنجره رو پايين كشيد و گفت :
ـ نكن وحشتناك شدي . 
لينا بيني اش را چين انداخت و نگاهش كرد . رادين داشت قفل ها رو مي زد كه لينا گفت : 
ـ تا سه مي شمارم .
رادين دست نگه داشت و گفت : بعد چي مي كني ؟ 
ـ مي رم . 
رادين پوزخندي زد و گفت : خب بشمر . 
ـ يك ، دو ، سه .
رادين به او كه تند شمارده و رفته بود با تعجب نگاه كرد . دلش نميومد دنبالش بره ولي رفت دوباره زير پايش نگه داشت و در حالي كه كمي خودش رو سمت پنجره مي كشيد گفت : كجا مي ري ؟ 
لينا از گوشه ي چشم نگاهش كرد و گفت : ميخواهي برسوني منو ؟
ـ حالا ببينم اگر مسيرت دور نبود . 
لينا دوباره شكلكي در آورد و دستش رو سمت دستگيره برد . رادين با شيطنت نگاهش كرد و لينا گفت : دارم قسم مي خورم ، يه بار ديگه قفل كني مي رم ، ولي اين بار شيشه ي ماشينت رو تو صورتت خرد ميكنم و مي رم . 
رادين از عصبانيت او خنديد و گفت : باشه دلم برات سوخت . 
لينا در رو باز كرد ، نشست و زير لب گفت : دلت براي عمه ت بسوزه .
ولي رادين شنيد و به رويش نياورد . ماشين رو روشن كرد و راه افتاد

برگشت لينا رو كه آرام و در سكوت به رو به رو نگاه مي كرد رو از نظر گذروند ، ابرويي بالا انداخت و گفت : كجا برسونمت ؟ 
لينا در جايش راحت تر نشست . برگشت به او كه حالا نيمرخش سمت لينا بود نگاه كرد و با شيطنت براي او لبخندي زد و گفت : هر جا كه رفتيم . چه طوره منو دعوت كني يه كافه . 
رادين پوزخندي زد و گفت : مسيرت رو بگو . 
لينا شانه اي بالا انداخت و گفت : مسيري ندارم . 
رادين از گوشه ي چشم او را ديد كه گوشي اش را در آورد و اس اسم اسي فرستاد . جدي گفت : 
ـ فقط اومدم برسونمت . 
لينا لبخندي زد ، با خونسردي گوشي رو در كوله اش انداخت و گفت : 
ـ با خانواده ت آشتي كردي ؟ 
همان طور كه مچ چپش رو با حالت شل روي فرمون گذاشته بود نيم نگاهي به او انداخت و گفت : چه طور ؟ 
ـ پس آشتي كردي . 
ـ دنبال هدفي هستي ؟ 
لينا از كنايه اش خوشش نيومد . با ناراحتي رويش را سمت پنجره برگردوند . رادين هم ناخواسته آن حرف را زده بود . ولي هنوزم مطمئن نبود كه لينا او را دوست دارد . ظاهرش اين را نشان مي داد ولي او ديگر به ظاهر هيچ كس اعتماد نمي كرد . بيست و يك سال ...
رشته ي افكارش با حرف لينا بريده شد : 
ـ اگر جاي خاصي نمي ريم ، من پياده مي شم . 
رادين با تمسخر گفت : جاي خاص ؟ 
لينا برگشت و نگاه عسلي اش را مستقيم به چشمان رادين كه سمت او برگشته بود ، دوخت . رادين يك لحظه در چشمان او گم شد بعد سريع براي به خود اومدنش نگاهش رو گرفت . ولي هنوز تصوير نگاه لينا جلوي چشمانش جاندار بود . نگاهش واقعاً رقيق و زلال بود . انگار فرياد مي زد كه باورم كن ...باورم كن . فريادي خاموش اما كر كننده . 
لينا بالاي كوله اش را گرفت و گفت : خب من ديگه مي رم . 
آرام گفت : كجا مي ري ؟ مي رسونمت . 
ـ ديگه جايي نمي رم ، وقتش گذشته . 
رادين عصبي شد از اينكه نمي گفت كجا مي ره . ولي عصبانيتش رو زير پوست بي تفاوتي جا گذاشت و گفت : نگه دارم ؟ 
ـ نگه دار . 
ماشين با سرعت به گوشه ي خيابان كشيده شد و لينا خونسرد پياده شد . در را بست خم شد . همزمان به شيشه اي كه بالا مي رفت زل زد و گفت : 
ـ اطمينان هم خوب چيزيه . يا به حرف ترديد هات گوش بده يا دلت . 
شيشه بالا مي رفت . ته مانده ي نگاه رادين را از بالاي شيشه مي ديد و ديگه حرفي براي گفتن نداشت . راهش را گرفت و رفت . 

به خونه كه برگشت با ديدن آيدا كه روي مبل نشسته و ظاهراً منتظر او بود نگاهي بي حوصله به اطراف گرداند . جواب سلام مريم را داد . آيدا با ديدنش خوشحال از جايش بلند شد و با لبخند گفت : واي سلام رادين . هيچ معلوم هست كجايي ؟ خيلي وقته نديديمت . 
رادين فقط سلامي گفت و از پله ها بالا رفت . صداي قدم هايي رو پشت سرش شنيد ، چون حدس مي زد آيداست ، تند تر پله ها را طي كرد . دستش رو دستگيره ي اتاق رفته بود كه آيدا در چند قدمي او ايستاد و گفت : رادين . 
برگشت و گفت : چيه ؟ 
آيدا با تعجب نگاهش كرد و گفت : چته ؟ 
رادين نفسش رو با صدا بيرون داد چيزي نگفت . آيدا گفت : 
ـ خيلي بي معرفتي ها . اومدم مثلاً ديدنت . چه مهمون نواز .
نيم نگاه بي حوصله اي به او انداخت و گفت : حوصله ي مهمون بازي ندارم . 
و قبل از اينكه به او فرصت عكس العمل دهد به اتاقش رفت و در را سريع بست . لب پاييني آيدا با دلخوري آويزون شد . با چهره اي گرفته از پله ها پايين رفت . مريم با ديدنش گفت : 
ـ چي شد آيدا جون ؟ 
آيدا سري تكان داد . مانتو اش را روي ساعدش گذاشت ، كيفش را برداشت و گفت : 
ـ هيچي . 
ـ مي ري ؟ 
ـ اوهوم . 
مريم صورت او را بوسيد و گفت : عزيزم آروم برون ها . 
ـ باشه . 
مريم با نگراني گفت : تو كه گواهي نداري چرا ماشين بر مي داري ؟ خداي نكرده...
آيدا لبخندي زد و گفت : مواظبم . 
گونه ي مريم را بوسيد و خارج شد . 
رادين روي تخت ولو شده بود و مچش را روي پيشاني اش گذاشته بود . قصد داشت بخوابه اما خواب انگار دشمن چشمانش شده بود . صورت لينا در تصوراتش پررنگ مي شد و دوست نداشت به او بيانديشد . هيچ دختري اين قدر در ذهنش ماندگار نشده بود .

فكر مي كرد ترانه سر كلاس پايگاه ، براي رفع اشكال بياد ولي حتي تو كلاس هم حضور پيدا نكرد. دو تا از ترم اولي ها كه تعريف رادين را شنيده بودند پيشش اومدند و از او كمك درسي خواستند و قبول كردند نزدش كلاس خصوصي بگذارند و در ساعت هاي بين كلاس هاشان اين كلاس ها برگزار شه . آن روز وقتي براي تدريس در يه كلاس خالي منتظرشون شد ديد سه دختر و چهار پسر وارد شدند . ميانشان همان دو پسر بود و گفت كه آنها هم مي خواهند در كلاس ها حضور داشته باشند . رادين هم پذيرفت . پول خوبي از كنار كلاس هاي خصوصي در مياورد . 
بعد پايان كلاس همه ي دانشجويان براي شيوه ي عالي تدريس و روش فهماندنش براي كلاس هاي بعدي مشتاق تر شدند . رادين شماره ي همان دو پسر را داشت ، گفت جلسه ي بعدي رو با آنها هماهنگ مي كند تا به بقيه بگن . 
از دانشگاه كه خارج شد ، سمت ماشينش رفت . پشت رل نشست . داشت فكر مي كرد . ديگر شب شده بود ولي نتونست بيخيال بشه . سمت خونه ي لينا راند . 
جلوي خانه پارك كرد و پياده شد . دستي ميان موهايش كشيد و زنگ را فشرد . دوباره و سه با

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 13:24 ] [ arman ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه